هشدار: این متن داستان فیلم را لو خواهد داد.
تومان بیمقدمه و آب وتاب مخاطب را به دنیای دیوانهوار ، پر سر و صدا و پر سرعت داوود و اطرافیانش پرتاب میکند و بین کلبه، خیابان و صحرا تاب میخورد. دوربین بازیگوشانه از درخت به بام و از بام به استخر و از استخر به پیست اسب دوانی پابهپای شخصیتهای فیلم میدود و سرگیجهای خوشایند به مخاطب میدهد.
تومان بنا نیست داستان مشخصی با آغاز و پایان درست تعریف کند؛ یا حتی پند و اندرزی در خود داشته باشد. این فیلم روایت احساسات، آرزوها، حسرتها و روابط عمیقی است که بین آدمها شکل میگیرد و به چشم برهم زدنی از هم میگسلد. در این فیلم نه تنها داستان تمام و کمال و به جزییات برای شما روایت نمیشود بلکه لحظات حساس هم بهطور کامل نشان داده نمیشود.
یونس از اسب میافتد و ما چیزی از وقوع ماجرا نمیبینیم. یونس به دریا میزند و باز هم چیزی جز تصاویری کابوسوار نمیبینیم. داوود هیستوریا (اسب یونس) را سلاخی میکند و ما دور ایستادهایم. داوود به مراسم ختم میرود؛ مراسمی که هیچ شباهتی به مراسم تدفین یک جوان که قهرمان و یکه تاز یک شهر است؛ ندارد؛ حتی همین صحنه را هم کامل نمیبینیم. شک و تردیدی که مرتضی فرشباف در داستان ازدواج عزیز به مخاطب القا میکند میتواند مدتها او را به تردید بیندازد و هرچه به نشانهها متوسل بشود باز چیزی پس ذهن مخاطب او را راحت نگذارد و هی خیال آیلین از سرش بیرون نرود.
حضور آیلین و مثلث عشقی پرشوری که در لایههای زیرین درجریان است و رابطه دوستانه میان شخصیتهای تومان از عجیبترین و جذابترین روابطی است که کارگردان میتوانست تا این حد باورپذیر در فیلم به مخاطب ارائه کند. این رابطه با توجه به شناختی که رفته رفته از شخصیتها به دست میآید (حتی بعد از رفتن آیلین) مخاطب را برای اعمال بیرونی که هر شخصیت در قبال این عشق بروز میدهد؛ اقناع میکند. اعمالی که گاه به جبر موقعیتی که در آن گرفتار شدهاند و گاه به اختیار و صلاحسنجی از هر سه نفر سر میزند.
رفت و آمد خاطرات و یاد آیلین و حضور مداوم او حتی زمانی که در جمع حضور ندارد و حتی زمانی که دیگر در زندگی داوود وجود ندارد؛ کماکان پررنگ و فراموش نشدنی است. حتی اگر داوود وانمود کند تمایلی به یادآوردن خاطرات این دختر ندارد باز عزیز که روی دیگر داوود است اما جنون کنترل شدهتری دارد و عشق غلیظتری؛ مدام به این زخم که برای همه هنوز تازه است چنگ میزند و میان شلوغی شرطبندی، هر تصمیمی را ارجاع میدهد به اعمالی که پیش از این از آیلین سر زده است. در انتها هم اوست که با یاد آیلین با زنی (یا چه میدانیم شاید خود آیلین) با همان لباسهایی که آیلین را پری دریایی کرده بود؛ معاشقه دارد و به ظاهر آرام میگیرد.
تا کجا برد این امید ما را
داوود با جنونی افسار گسیخه بی آنکه اعتنایی به مناسبات جاری در زندگی روزمره داشته باشد؛ در کلبهای دور از مردم بیهیچ توقفی؛ به تاخت به سمت هدفش پیش میرود او حتی موانع سر راه را کنار نمیزند و به لگد کردن یا پریدن از موانع بیوقفه میتازد. داوود از تمام حقارتهایی که در تمام عمر جایی در روحش انباشته شده کوهی از انگیزه، خشم و جنون به دوش میکشد. روح سرکشش او را از هر چیزی که به گذشته نه چندان جذابش بچسباند جدا میکند. او قدرت ریسک بالایی دارد و به طرز بیمارگونهای از شاخ به شاخ شدن با هیچ مشکلی نمیهراسد. چه این مساله دونفری باشند که در جگرکی نشستهاند و به لهجه دیگری حرف میزنند؛ چه شرط بستن روی یک تیم نیوزلندی که حتی اسمش را نمیداند.
داوود بیهیچ واهمه و هراسی برای سدهای راهش، شاخ و شانه میکشد و اغلب هم پیروز از جنگها بیرون میآید. همین هم هست که کاریزمای شخصیت داوود را بالاتر میبرد و احترامش را هم نزد دایره کوچیکی که در اطرافش نگه داشته و هم در بین مردم شهری که دوستش ندارد حفظ میکند. داوود درگردبادی جنون آمیز گرفتار شده است و آگاهانه خودش را به دست جریانی سپرده که خیال میکند توان به دست گرفتن و کنترل اوضاع را دارد. اما «تا کجا برد این امید ما را» و کجا از قله به زمین بکوبد؛ همان نقطه فراموش شدهای است که داوود را نمیترساند.
عزیز روی دیگر داوود است. در جنون به پای او نمیرسد و دهنه اسب جنونش را میتواند به موقع بکشد؛ اما خالی از جنون و سرکشی هم نیست و آنقدر روح رام و سربهزیری ندارد که داوود او را مانند بقیه مردم شهر بداند. حتی میتوان گفت عزیز روی باملاحظهتر داوود است. درکلام و نگاه باحیاتر است گرچه میتواند خوب رویا ببافد و خودش را مالک چیزی که صاحبش نیست و شاید نخواهد شد تصور کند. عزیز پیوندهایی ناگسستنی با آدمهای اطرافش ( بهطور مشخص برادرش یونس) احساس میکند و همین پیوندهاست که افسار جنون را به دستش میدهد و لگدی هم اگر بپراند و شیرجهای اگر بزند؛ فرود محتاطانهای دارد. همین احتیاط شاید او را همیشه آدم شماره دوم نگه میدارد. کسی که زیر سایه داوود فرو رفته و از این موضوع ناراحت هم نیست.
در صحنه بینظیری داوود و عزیز خندهکنان و نیمی آگاه و نیمی مدهوش در تاریکی دشتی برای پیدا کردن قبر یونسِ عزیزشان در دل تاریکی، هر یک به سویی قدم برمیدارند. تمام بار دراماتیک داستان فیلم تومان را میتوان از همین صحنه دریافت کرد. صحنهای که به دلیل تاریک بودن هوا، چهره داوود و عزیز را نمیتوان دید؛ اما هولناکی غم بزرگی که در جابهجای این دشت موج میزند را میتوان حس کرد. این صحنه حتی قبل از گفتن آن دیالوگهای غمبار کار خودش را با مخاطب میکند. حتی نیاز نیست داوود همه زورش را بزند تا در نهایت اعتراف کند: «آدم تا نیاد باورش نمیشه» و یا حتی نیاز به آن طلب بخشش و عجز و لابه عزیز بر زمینی که صورت بر آن ساییده نیست. همه چیز در آن تاریکی دشت، میان نور ضعیف گوشیهای موبایل عزیز و داوود بیآنکه گفته شود هویداست.
زمین دلمرده سقف آسمان کوتاه
داوود آنقدر بلندپرواز و جاهطلب است که متر و معیارهای خودش را هم مدام جابهجا میکند و او که روزی آرزو داشت موتورش را به پراید تبدیل کند؛ حالا به جایی از بلندپروازی رسیده که چوب را دست یونس میدهد تا سقف کوتاه آرزوها که همان پراید است را فرو بریزد و خودش نعره سر میدهد و یونس را در فرو ریختن این سقف تشویق و یاری میکند. البته بعدتر داوود در مقام مصلح و بزرگتر برای یونس سقف تعیین میکند و یونس که بین اول بودن و بهتر زندگی کردن مجبور است یکی را انتخاب کند؛ به توصیه او از اول بودن دست میکشد. درست برعکس داوود که هرگز از اول بودن دست نمیکشد.
مصیبتی که داوود ناخواسته برای یونس رقم میزند؛ خودش را هم به دام سقفهای کوتاه فرو میکشد و از هر چه سقف بلند بیزار و هراسان میشود. این حادثه هولناک دهنه افسار داوود را میکشد و از غم بزرگی که به جان خودش و عزیز افتاده میهراساند و با یک عقبگرد بزرگ هر چه داشته را به باد میدهد بلکه قلب خراش خوردهاش را اندکی التیام ببخشد یا روحی که آلوده شده را تطهیر کند. اما گردباد شدیدتر شده و داوود را با زور بیشتری بالا میبرد و در هوا به پرواز درمیآورد؛ هرچند که خودش را زیر کوتاهترین سقف ممکن پنهان کرده باشد.