دسته: داستان‌های من

همسایه

همسایه. مادربزرگ موهای یکدست سفیدش را پشت گوش می‌زند و دسته‌های ریحان را از بقیه‌ی سبزی جدا می‌کند. با عصبانیت شروع می‌کند به پاک کردن. چند برگ جدا می‌کند و توی ظرف کنار سینی می‌اندازد . – ادعا تون می‌شه بچه عصر ارتباطات هستین ولی هیچی حالیتون نیست از ارتباط برقرار کردن! پسر خودش را […]

نوشته های اخیر

درباره ما