همسایه. مادربزرگ موهای یکدست سفیدش را پشت گوش میزند و دستههای ریحان را از بقیهی سبزی جدا میکند. با عصبانیت شروع میکند به پاک کردن. چند برگ جدا میکند و توی ظرف کنار سینی میاندازد .
– ادعا تون میشه بچه عصر ارتباطات هستین ولی هیچی حالیتون نیست از ارتباط برقرار کردن!
پسر خودش را از اعماق کاناپه بالا میکشد و خواب آلود و بیحوصله دستش را میگیرد لبه کاناپه و تکیه گاه چانه میکند.
– از همسایهی فضول خوشم نمیاد
مادربزرگ انگار عصبانیتر شده باشد؛ دسته سبزی را با غیظ جدا میکند و بدون پاک کردن توی سینی میاندازد.
– احوالپرسی فضولیه؟
– روزی چند بار؟ اصلا احوال من چه ربطی داره به یه پیرزن؟
– دختر باشه بهش ربط داره؟
پسر با شیطنت میخندد
– حالا اون فرق داره …
– از کسی خوشت نیاد باید بیادبی کنی؟
پسر دستهاش را از زیر چانه بیرون میکشد و با عصبانیت توی هوا تکان میدهد
– تو اعصابم بود دیگه… میرفتم (ادای همسایه را درمیآورد) “سلام کلاس میری؟”… برمیگشتم “سلام برگشتی؟”… بابا به تو چه ؟
پسر فرو میرود توی کاناپه و به تلفن همراهش زل میزند.
۲
مادربزرگ رو میکند به بیرون از پنجره، به جایی که زن همسایهی روبرو ، به تراس آمده و در حال تقلا است برای برداشتن پله آهنی کنار دیوار . پله آهنی برای زنی با این جثه ریز، خیلی سنگین است اما او ناامید نمیشود و چند بار امتحان میکند. پله را کشان کشان به سمت خانه میبرد. زن همسایه سرانجام موفق شده و جایی بین پردههای خانهاش گم میشود.
مادربزرگ چاقو را برمیدارد و سر و ته تربچهها را میگیرد.
– همسایه همیشه به درد آدم میخوره …
پسر خودش را زیر پتو پنهان میکند.
– شماها اگه تو خونهتون بیفتین بمیرین هم کسی نمیفهمه… انقدر میمونید تو خونه تا بوی گندتون کل محلو برداره و بفهمن یکی مرده…
پسر از زیر پتو بیرون میپرد
– مگه نمیگی شما ده تا خانواده تو یه حیاط زندگی میکردین؟ مگه مث فامیل نبودین؟ مگه نمیگی برای هم جون میدادیم؟ چطور وقتی خونهتون آتیش گرفت هیچکس نیومد نجاتت بده؟
زن آرام دست میکشد به دستش و آستین لباس راکمی پایین میکشد.
– آتیش فرق داره … هزار جای دیگه به دادمون رسیده بودن که…
پسر پوزخند میزند. حواس مادربزرگ دوباره میرود پی زن همسایه که توی تراس آمده و دارد طناب بلندی را جمع میکند و به داخل خانه میبرد.
– صبح تا شب از رفیقهات حرف میزنی و همیشه هم تو خونهای… کجان این رفیقات؟ اون تو؟! چرا یه بار نمیان دیدنت؟ تو چرا نمیری؟
– هر جا که هستن به حریم شخصیِ من احترام میذار
– کسی رو نبینی راحتترمی تونی بهش احترام بزاری
پسر بلند میشود ، مینشیند. چشمهاش را میمالد و باز زل میزند به صفحه تلفن همراهش.
– بابات همسن تو بود با همه پسرای محل رفیق بود… یه روز فوتبال بودن… یه روز سینما… اونو باید به زور میاوردم خونه… تو رو باید به زور بفرستم بیرون…
۳
پسر پتو را بغل میزند و میرود توی اتاق. مادربزرگ سینی سبزی را جمع میکند و به آشپزخانه میبرد. ظرف را پر میکند از آب وتوی سینک میگذارد. پیچ سماور را میپیچاند. پیاز خرد میکند. توی قابلمه میریزد و تفت میدهد. از یخچال یک بسته گوشت بیرون میآورد و به پیاز اضافه میکند. چند دقیقه بعد دو لیوان آب توی قابلمه خالی
میکند و درش را میبندد.
مادربزرگ کنار پنجره میرود و از پنجره خانهی همسایه روبرویی را نگاه میکند. جایی که زن همسایه آویخته به طناب بین زمین و آسمان تاب میخورد و سایهاش جایی میانِ پردههای خانهاش گم میشود ■